روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست .گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی .این طوفان بی موقع چه بود؟
وسنگینی بغض راه بر کلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود, خواب بودی ؛باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فروریخت .
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
**********************************
خدایا:
من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری! پس ای خدا! هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند ؟ تا ابد محتاج یاری تو ، رحمت تو ، توجّه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهربانی تو ، و در یک کلام ...
محتــــــــــــــاج تـــــــــوام
**********************************
الهی بیاموز در آن زمان که به تو پیوستم ، در آن هنگام که مردم محو تماشای بهشتند و هراسان از آتش دوزخ ، من تنها به یاد تو باشم